هر كه جان دارد دلش پر آرزوست
  محمدعارف يوسفي محمدعارف يوسفي

 

هر كه جان دارد دلش پر آرزوست

هر كه را بینی چیزی در جستجوست

گل هزاران بوده است روی زمین

هر كدامش را به خود یك رنگ و بوست

تو مباش داور به هر خوب و خراب

صرف هما ن بینی كه در چشمان توست

عقل و منطق علم و دانش پیشه كن

آدمیت نی فقط در گوشت و پوست

مورچه و فیل هردو جان دارند و دل

این یکی خس وان دیگر را وزن کوه ست

هر چه دانی حرف دیگران شنو

نشنوی گر كله نیست تورا كدوست

هیچگهی در سر تخیلش مكن

دیگران هیچ حرف تو تنها نكوست

بد مگوهرگز كسي پشت سرش

گفتن حق لذتش در روبروست

درحضورش ار تو توصيف ميكني

پس مگو در غیبتش تو عیب دوست

آبروی کس مریز مردانه باش

آبرو را تو مپندار آب جوست

هیچ كسی حرف كسی تایید نكرد

آنچه رونق یافته است بگو مگوست

تو مزن طعنه كسی بر عیب او

نیك و بد هر چه بود مخلوق اوست

حق بگو حقا که مقبول رب است

بی نقاب باد هر که را پرده به روست

گر به حق گفتن ترا جان میرود

ترس را زنجیر شکن مرگ تقدیر توست

ترس بكار ناید ز مرگ و زنده گی

آنكه هردو آفرید ه ترس ازوست

این جهان همچون قیماری بیش و نیست

ما كه باختیم هر چه هست در دست اوست

زنده گی در هر نفس پر از خطر

دست مرگ عمر را آخر در گلوست

صدق و ایمان روح و جان زنده گیست

زنده گی راه رسیدن نزد اوست

زنده گی بی صدق و ایمان زنده نیست

نعش بی ایمان و صدق منفور اوست

خانه دين ز خشت ايمان بساز

گر تو را در دل وصالش آرزوست

در وفایش مشق ظاهري مكن

گل چو باشد ساختگی بیرنگ و بوست

پس به باطن کن خودت  پاک و صفا

این همان چیزیست که خواهد از تو دوست

يوسفي در بند اين دنيا مرو

باریکی اش کمتر از یک تار موست

دل به باغ رنگین دنیا مبند

قطره اي از آب اقیانوس اوست

 بگذر ازین قطره و غافل مشو

مشت رها کن خرمن آنجا بهر توست

 

 

24-01-2008

24 جنوري 2008

 

 


January 27th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان